آرش کمانگیر | سیاوش کسرایی

Sdílet
Vložit
  • čas přidán 5. 09. 2024
  • برف می بارد
    برف می بارد به روی خار و خاراسنگ
    كوهها خاموش
    دره ها دلتنگ
    راه ها چشم انتظار كاروانی با صدای زنگ
    بر نمی شد گر ز بام كلبه ها،دودی
    یا كه سوسوی چراغی گر پیامی مان نمی آورد
    رد پا ها گر نمی افتاد روی جاده ها،لغزان
    ما چه می كردیم در كولاك دل آشفته دمسرد؟
    آنك آنك كلبه‌ای روشن
    روی تپه، روبروی من
    در گشودندم
    مهربانی ها نمودندم
    زود دانستم كه دور از داستان خشم برف و سوز
    در كنار شعله آتش
    قصه می گوید برای بچه های خود عمو نوروز
    گفته بودم زندگی زیباست
    گفته و ناگفته ای بس نكته ها كاینجاست
    آسمانِ باز
    آفتابِ زر
    باغهای گل
    دشت های بی در و پیكر
    سر برون آوردن گل از درون برف
    تاب نرم رقص ماهی در بلور آب
    بوی خاك عطر باران خورده در كهسار
    خواب گندمزارها در چشمه مهتاب
    آمدن،رفتن، دویدن
    عشق ورزیدن
    در غم انسان نشستن
    پا به پای شادمانی های مردم پای كوبیدن
    كار كردن، كار كردن
    آرمیدن
    چشم انداز بیابان‌های خشك و تشنه را دیدن
    جرعه‌هایی از سبوی تازه آب پاك نوشیدن
    گوسفندان را سحرگاهان به سوی كوه راندن
    هم‌نفس با بلبلان كوهی آواره خواندن
    در تله افتاده آهوبچگان را شیر دادن
    نیمروز خستگی را در پناه دره ماندن
    گاه گاهی
    زیر سقف این سفالین بام‌های مه گرفته
    قصه‌های در هم غم را ز نم‌نم‌های باران شنیدن
    بی‌تكان گهواره رنگین كمان را
    در كنار بام دیدن
    یا شب برفی
    پیش آتش‌ها نشستن
    دل به رویاهای دامن‌گیر و گرم شعله بستن
    آری آری زندگی زیباست
    زندگی آتشگهی دیرنده پا برجاست
    گر بیفروزیش، رقص شعله‌اش در هر كران پیداست
    ورنه خاموش است و خاموشی گناه ماست
    پیر مرد آرام و با لبخند
    كنده‌ای در كوره افسرده‌جان افكند
    چشم‌هایش در سیاهی‌های كومه جست‌و‌جو می‌كرد
    زیر لب آهسته با خود گفتگو می‌كرد
    زندگی را شعله باید، برفروزنده
    شعله‌ها را هیمه سوزنده
    جنگلی هستی تو ای انسان
    جنگل ای روییده آزاده
    بی‌دریغ افكنده روی كوه‌ها دامن
    آشیان‌ها بر سرانگشتان تو جاوید
    چشمه‌ها در سایبان‌های تو جوشنده
    آفتاب و باد و باران بر سرت افشان
    جان تو خدمتگر آتش
    سر بلند و سبز باش ای جنگل انسان
    زندگانی شعله می‌خواهد، صدا سر داد عمو نوروز
    شعله‌ها را هیمه باید روشنی افروز
    كودكانم داستان ما ز آرش بود
    او به جان خدمت‌گزار باغ آتش بود
    روزگاری بود
    روزگار تلخ و تاری بود
    بخت ما چون روی بدخواهان ما تیره
    دشمنان بر جان ما چیره
    شهر سیلی خورده هذیان داشت
    بر زبان بس داستان‌های پریشان داشت
    زندگی سرد و سیه چون سنگ
    روز بدنامی
    روزگار ننگ
    غیرت اندر بندهای بندگی پیچان
    عشق در بیماری دلمردگی بیجان
    فصل‌ها فصل زمستان شد
    صحنه گلگشت‌ها گم شد، نشستن در شبستان شد
    در شبستان‎های خاموشی
    می‎تراوید از گل اندیشه‎ها عطر فراموشی
    ترس بود و بالهای مرگ
    كس نمی‎جنبید چون بر شاخه برگ از برگ
    سنگر آزادگان خاموش
    خیمه‎گاه دشمنان پر جوش
    مرزهای ملك
    همچو سر حدات دامن‎گستر اندیشه بی سامان
    برج‎های شهر
    همچو باروهای دل بشكسته و ویران
    دشمنان بگذشته از سر حد و از بارو
    هیچ سینه كینه‌ای در بر نمی‎اندوخت
    هیچ دل مهری نمی‎ورزید
    هیچ كس دستی به سوی كس نمی‎آورد
    هیچ كس در روی دیگر كس نمی‎خندید
    باغ‌های آرزو بی برگ
    آسمان اشك‌ها پر بار
    گرمرو آزادگان دربند
    روسپی نامردمان در كار
    انجمن‌ها كرد دشمن
    رایزن‌ها گرد هم آورد دشمن
    تا به تدبیری كه در ناپاك دل دارند
    هم به دست ما شكست ما بر اندیشند
    نازك اندیشانشان بی‌شرم
    كه مباداشان دگر روزبهی در چشم
    یافتند آخر فسونی را كه می‌جستند
    چشم‌ها با وحشتی در چشم‌خانه
    هر طرف را جست و جو می كرد
    وین خبر را هر دهانی زیر گوشی بازگو می‌كرد
    آخرین فرمان، آخرین تحقیر
    مرز را پرواز تیری می‌دهد سامان
    گر به نزدیكی فرود آید
    خانه‌هامان تنگ
    آرزومان كور
    ور بپرد دور
    تا كجا؟ تا چند؟
    آه كو بازوی پولادین و كو سر پنجه ایمان؟
    هر دهانی این خبر را بازگو می‌كرد
    چشم‌ها بی‌گفت‌و‌گویی، هر طرف را جست‌و جو‌می‌كرد
    پیرمرد اندوهگین دستی به دیگر دست می‌سایید
    از میان دره‌های دور گرگی خسته می‌نالید
    برف روی برف می‌بارید
    باد بالش را به پشت شیشه می‌مالید
    صبح می‌آمد، پیر مرد آرام كرد آغاز
    پیش روی لشكر دشمن، سپاه دوست، دشت نه دریایی از سرباز
    آسمان الماس اخترهای خود را داده بود از دست
    بی‌نفس می‌شد سیاهی دردهان صبح
    باد پر می‌ریخت روی دشت باز دامن البرز
    لشكر ایرانیان در اضطرابی سخت درد آور
    دو دو و سه سه به پچ پچ گرد یكدیگر
    كودكان بر بام
    دختران بنشسته بر روزن
    مادران غمگین كنار در
    كم كمك در اوج آمد پچ‌پچ خفته
    خلق چون بحری برآشفته
    به جوش آمد
    خروشان شد
    به موج افتاد
    برش بگرفت و مردی چون صدف
    از سینه بیرون داد
    منم آرش
    چنین آغاز كرد آن مرد با دشمن
    منم آرش، سپاهی مردی آزاده
    به تنها تیر تركش، آزمون تلختان را
    اینك آماده
    مجوییدم نسب
    فرزند رنج و كار
    گریزان چون شهاب از شب
    چو صبح آماده دیدار
    مبارك باد آن جامه، كه اندر رزم پوشندش
    گوارا باد آن باده، كه اندر فتح نوشندش
    شما را باده و جامه
    گوارا و مبارك باد
    دلم را در میان دست می‌گیرم
    و می‌افشارمش در چنگ
    دل این جام پر از كین پر از خون را
    دل این بی تاب خشم آهنگ
    كه تا نوشم به نام فتحتان در بزم
    كه تا كوبم به جام قلبتان در رزم
    كه جام كینه از سنگ است
    به بزم ما و رزم ما سبو و سنگ را جنگ است
    در این پیكار
    در این كار
    دل خلقی است در مشتم
    امید مردمی خاموش هم پشتم
    كمان كهكشان در دست
    كمانداری كمانگیرم
    شهاب تیزرو تیرم
    ستیغ سر بلند كوه ماوایم
    ... شعر ادامه دارد....
    ===================================
    روش‌های حمایت از برنامه بنا به درخواست مخاطبان:
    1- Super Thanks
    به صورت مستقیم از طریق یوتیوب
    آموزش:
    • How to buy a Super Thanks
    ---------------------------------
    2- درگاه پرداخت زرین‌پال برای داخل ایران
    zarinp.al/barzin
    به نام مسعود امجدیان
    ---------------------------------
    3- پرداخت با ارز دیجیتال تتر
    آدرس ولت TRC20:
    TFfmiGFwFf5cqvooN9GwUb2aJm6Ny6gF5S

Komentáře • 365