چه کلامی احسان چه کلامی.گویی که هزاران سال احساس تو را زیسته ام.بس که مومنانه از دل سخن میگویی و از انسان که همیشه گوشه ی چشمش تر است بی آنکه بداند...❤
حالا چرا گراز ؟ میون این همه جونور چرا شیر نه ؟ شیری با زهله میون هزار تا شغال وکفتار که نعره میکشه جولون میده نه ترسی از چنگ و دندون شون داره نه زوزوه کشیدنای بزدلانه شون ...چرا شیر نه ؟؟؟ شیری که توی مغاره گله گرگا گرفتاره ولی ترسی از مردن نداره و طوری بهشون هجمت میاره که گرگا خودشون راه براش باز میکنن ...چرا شیر نه میون اون همه جونور ...❤❤❤❤❤
این که این موضوع تا چه حد مد نظر نویسنده این اثر بوده رو خبر ندارم اما جالبه که بدونید همون منطقهای که اکبر دَرِش کشته شده جایی هست که در زمان قدیم گرازهای وحشی بسیاری داشته طوری که احتمال میدن اسم برازجان از گرازگان گرفته شده باشه
چه خوب یادم آوردی... قبرستون تانک مال شرکت صنایع فولاد اهواز، پشت مدرسه شهدای معلم که تو حیاطش سنگر بلوکی داشت که زنگ آخر قبل از اینکه برم خونه مثل موش تو سولاخ سمبه های تانک و ضد هوایی ها ش می لولیدم و غنیمت جمع می کردم. همو موقع که یه عکس رو جلد مجله یا قاب رو دیوار یا به قول تو رو قوطی خارجیا، انقدر تو مغزم کش میومد که می شد مرشد و منم مثل انترش دنبالش می رفتم یه جا غیر از شهر خاموش و خونه تاریکمون, رو دریا تو هوا تو جنگل.... که البته بعد جاشو داد به بالزاک و داستایوفسکی و فاکنر و همینگوی و جرج اورول و تروفو و بونوئل و پازولینی و کیشلوفسکی و برگمان..... رفتم تو مجلسای رقص و گشت تو کافه های پاریس و شام و بحث های روشنفکری سر میزی که شمعدونای نقره و شیشه های شراب روش نهاده بود. بالاخره او تصویر شیشه ای تو مغزم آنقدر کش اومد که شکست و صد هزار تیکه شد و هر تیکه اش همباز کش اومد....و دست آخر آورد گذاشتم همینجا که الان هستم و گفت حالا خودتی و خودت. حالا مرشد خودتی و انتر خودت. حالا اگه مردی ببر خودتو اونجا که باید بری. کاش به اندازه همو پوکه فشنگا، همو عکسا، همو چندتا برگه کاهی زور داشتم ایی انتر چاقه می بردم اونجا که بلدم که بلکه آدم بشه ...کاش ای مرشد گوزو ایقدر برام ادا عقل کلانه در نمی آورد...برا منی که تا حالا انتر صدتا مرشد بودم
آقای عبدی پور عزیز بقیه کارات کجاست کوکام ما تو یوتیوب صفحه ی دیگه ای پیدا نکردیم که منصوب به خودت باشه بقیه ویدیوهای که صحبت کردی هست ولی پیج خودت کوکام
روی ترک موتور حسرت هام و نداشته هام تک چرخ می زنم تا روزی که تو روزی که تو یه گود دومتر در یک متر شهری در منتها علیه جنوب خوابم کنند فقر فضیلت نیست ولی همانطور که در کتاب های فیزیک نیامده شتاب دیویدنمان در بزرگ سالی ارتباط مستقیم و بلا شکی دارد که با حاصل ضرب خلوت ها در رویاها در تمناهای اعماق جانمان تقسیم بر سال های تعویق و صبوری دیوانه شدم جناب عبدی پور ولی با لهجه شیرین بوشهری هم فکر کنم همه متوجه بشند یا شایدم من از همون حوالی میام کاملا لهجه شما متوجه میشم ولی در کل شما منو با این نثر فوقالعاده که داری درگیر رومن گاری در کتاب زندگی در پیش رو بردید و باید بگم برای من زیباتر و مختصر تر از این کتاب بود این نوشته حرف نداری دایی❤❤❤
من یک افغان هستم و متولد ايران. در تعجبم که این ویدو به حد کم دیده شده و آهنگهای .... نمیخواهم اسم ببرن و بسیار زیادن، آنقدر دیده شه. اشک های من فدایت سردار ، من میدونم شما از این جماعت چی رو میخواهی بفهمند...........
باورم نمیشه چطور احسانو انقدر ساده و بی ریا منو از تورنتو در کسری از ثانیه میبره توکوچه پس کوچه های بوشهری که تا الان ندیدمش. حیف که کم دیدم ایرانو. والان که شاید یه خرده دیر شده یه جورایی صدای احسان، متن احسان تنها پناهگاه امن من شده اینجا، کیلومتر ها دورتر. شاید علتش این باشه که شهری که من در او ساکنم اصلا شبیه شهری که در من ساکنه نیست ، به قول غیاث، دمت گرم احسان.
وقتی داستان رو با نطق زیبای شما گوش میدم حس می کنم سوار همون بادی که تو لباس اکو پیچید می شم و رقص کنان غم قاچاق می کنم تا خانه تو غم غرق نشه 😢 بی مانند هستید
بیان و نوشتار بسیار قوی است ولی چیزی یاد نداد.داستان بامبوله رو بسیار دوست دارم.شایدم این داستان برای من اصلا نوستالژیک نیست!ولی بامبوله عمق تباهی ما ایرانیان و ما انسانهاست.
اه از خون بیگناهان اه نوید افکاری اه اه
عشق کلا یک چیز دیگریست ........ 💔
😢
بسیار زیبا و عالی
قلمت نویسا باد ای جان شیفته ایی که شیفتگی ات همه حد ومرزهای شیفتگی جهان را در نوردیده است
اینجا جهان سوم
پسر چقدر تو معرکه ای، قصه های بی غل و غش، ساده اما پر مغز و معنا
خدا لعنتت کنه احسانو که هرچه بسته میخرم باز کم میارم واسه چند تا پادکست تو.نمی دونم دوستت دارم حسودیم میشه نمی دونم...احسنت به تو
اقا دِمت گرم. چه قلمی. چه روایتی. با شما دلتنگ ادبیات می شم.
چه کلامی احسان چه کلامی.گویی که هزاران سال احساس تو را زیسته ام.بس که مومنانه از دل سخن میگویی و از انسان که همیشه گوشه ی چشمش تر است بی آنکه بداند...❤
حالا چرا گراز ؟ میون این همه جونور چرا شیر نه ؟ شیری با زهله میون هزار تا شغال وکفتار که نعره میکشه جولون میده نه ترسی از چنگ و دندون شون داره نه زوزوه کشیدنای بزدلانه شون ...چرا شیر نه ؟؟؟ شیری که توی مغاره گله گرگا گرفتاره ولی ترسی از مردن نداره و طوری بهشون هجمت میاره که گرگا خودشون راه براش باز میکنن ...چرا شیر نه میون اون همه جونور ...❤❤❤❤❤
این که این موضوع تا چه حد مد نظر نویسنده این اثر بوده رو خبر ندارم اما جالبه که بدونید همون منطقهای که اکبر دَرِش کشته شده جایی هست که در زمان قدیم گرازهای وحشی بسیاری داشته طوری که احتمال میدن اسم برازجان از گرازگان گرفته شده باشه
هر قصه شما روباید بارها کوشداد بی نظیره…
❤❤❤❤
ای خدااااا😢
😢😢😢😢😢
لذت بردیم برار
پووووووووف چقدر سنگین چقدر فضاسازی بینقص و چقدر صدای شما به این داستان میخورد خورد شدم
احسانو کاکام نمیدونم چرا نمی فهمت البته خیلی دوست داروما ولی نمیدونم اشکال کار کجاست
Well done❤❤❤
چه خوب یادم آوردی... قبرستون تانک مال شرکت صنایع فولاد اهواز، پشت مدرسه شهدای معلم که تو حیاطش سنگر بلوکی داشت که زنگ آخر قبل از اینکه برم خونه مثل موش تو سولاخ سمبه های تانک و ضد هوایی ها ش می لولیدم و غنیمت جمع می کردم. همو موقع که یه عکس رو جلد مجله یا قاب رو دیوار یا به قول تو رو قوطی خارجیا، انقدر تو مغزم کش میومد که می شد مرشد و منم مثل انترش دنبالش می رفتم یه جا غیر از شهر خاموش و خونه تاریکمون, رو دریا تو هوا تو جنگل.... که البته بعد جاشو داد به بالزاک و داستایوفسکی و فاکنر و همینگوی و جرج اورول و تروفو و بونوئل و پازولینی و کیشلوفسکی و برگمان..... رفتم تو مجلسای رقص و گشت تو کافه های پاریس و شام و بحث های روشنفکری سر میزی که شمعدونای نقره و شیشه های شراب روش نهاده بود. بالاخره او تصویر شیشه ای تو مغزم آنقدر کش اومد که شکست و صد هزار تیکه شد و هر تیکه اش همباز کش اومد....و دست آخر آورد گذاشتم همینجا که الان هستم و گفت حالا خودتی و خودت. حالا مرشد خودتی و انتر خودت. حالا اگه مردی ببر خودتو اونجا که باید بری. کاش به اندازه همو پوکه فشنگا، همو عکسا، همو چندتا برگه کاهی زور داشتم ایی انتر چاقه می بردم اونجا که بلدم که بلکه آدم بشه ...کاش ای مرشد گوزو ایقدر برام ادا عقل کلانه در نمی آورد...برا منی که تا حالا انتر صدتا مرشد بودم
از برزیل ❤
بیشتر بنویس خوبی❤
آقای عبدی پور عزیز بقیه کارات کجاست کوکام ما تو یوتیوب صفحه ی دیگه ای پیدا نکردیم که منصوب به خودت باشه بقیه ویدیوهای که صحبت کردی هست ولی پیج خودت کوکام
روی ترک موتور حسرت هام و نداشته هام تک چرخ می زنم تا روزی که تو روزی که تو یه گود دومتر در یک متر شهری در منتها علیه جنوب خوابم کنند فقر فضیلت نیست ولی همانطور که در کتاب های فیزیک نیامده شتاب دیویدنمان در بزرگ سالی ارتباط مستقیم و بلا شکی دارد که با حاصل ضرب خلوت ها در رویاها در تمناهای اعماق جانمان تقسیم بر سال های تعویق و صبوری دیوانه شدم جناب عبدی پور ولی با لهجه شیرین بوشهری هم فکر کنم همه متوجه بشند یا شایدم من از همون حوالی میام کاملا لهجه شما متوجه میشم ولی در کل شما منو با این نثر فوقالعاده که داری درگیر رومن گاری در کتاب زندگی در پیش رو بردید و باید بگم برای من زیباتر و مختصر تر از این کتاب بود این نوشته حرف نداری دایی❤❤❤
البته من فقط این تکه رو نوشتم چون دارم زد از معنا و همه کارو منظورم بود
تو فقط قصه بگو از برزیل ❤
Aaaaalllliiii 🙏🏻👌🏼👏🥰🥰🥰
عالی عالی عالی
♥️🌷🌸
واقعا عالی بود
اووووف، که چقدر خالی بود جای ِ یه نویسنده این طوری، که احساسمان را طور طور کند و اندیشه مان را طوری! دمت گرم
عالی بود
من یک افغان هستم و متولد ايران. در تعجبم که این ویدو به حد کم دیده شده و آهنگهای .... نمیخواهم اسم ببرن و بسیار زیادن، آنقدر دیده شه. اشک های من فدایت سردار ، من میدونم شما از این جماعت چی رو میخواهی بفهمند...........
سلامتی بچه ها بوشهر
هر چقدر هم گوش کنی باز میگی چه زود تموم شد....دمتون گرم
باورم نمیشه چطور احسانو انقدر ساده و بی ریا منو از تورنتو در کسری از ثانیه میبره توکوچه پس کوچه های بوشهری که تا الان ندیدمش. حیف که کم دیدم ایرانو. والان که شاید یه خرده دیر شده یه جورایی صدای احسان، متن احسان تنها پناهگاه امن من شده اینجا، کیلومتر ها دورتر. شاید علتش این باشه که شهری که من در او ساکنم اصلا شبیه شهری که در من ساکنه نیست ، به قول غیاث، دمت گرم احسان.
وقتی داستان رو با نطق زیبای شما گوش میدم حس می کنم سوار همون بادی که تو لباس اکو پیچید می شم و رقص کنان غم قاچاق می کنم تا خانه تو غم غرق نشه 😢 بی مانند هستید
اقای عبدی پور من یک زن هستم برای بدست اوردن مرد زندگیم جنگیدم با هردو خانواده و الان نزدیک جهل ساله که با هم زندگی میکنیم
خیلی عالی بود مثل همیشه
چقددددر خوب بود👍😔
چه قشنگ بود👍
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
آدم دیر رازهای جهان را میفهمد آدم کلاً دیر میفهمد
نکات ظریفی رو اشاره کردید ولی اول داستان یه موضوع مهمی رو بیان کردی و بعد انداختی کنار!حذف شده گی میدان برای پیروپاتاها!
Thanks❤
بیان و نوشتار بسیار قوی است ولی چیزی یاد نداد.داستان بامبوله رو بسیار دوست دارم.شایدم این داستان برای من اصلا نوستالژیک نیست!ولی بامبوله عمق تباهی ما ایرانیان و ما انسانهاست.
واقعا از برنامه کتاب باز بسیار سپاسگزارم ک ما رو با اقای احسان عبدی پور اشنا کرد ❤
وجودتان و حضورتان گنجینه ارزشمندی برای جامعه است جناب عبدی پور عزیز و توانا❤❤❤. مانا باشید وقلمتان همچنان زیبا و پرمغز!❤❤❤
قلم تون توانا 👍
ماشاالله آقا احسان عبدیپور، پُرکار❤
❤